فکر کنم فعلاً زود است برای استفاده از این عنوان، یا شاید هم کمی دیر شده باشد. نمیدانم. اما میدانم که هنوز درکی از چیزی به این نام ندارم. شاید بعدترها هم نداشته باشم.
موجودی درونم در حال پیدایش است که هیچ نمی شناسمش. فقط میدانم که بنا به جبر وراثت، خواه ناخواه، کمی شبیه من خواهد بود و کمی شبیه پدرش اما نهایتاً موجودی خواهد شد کاملاً مستقل از هر دوی ما.
تقریبا پنج ماه از کشف این موجود و شش ماه از حضورش میگذرد. کشفش اولِ کار بسیار هیجانانگیز بود و بعدتر کمی گیج کننده. اما نهایتاً در عرض یکی دو هفته به پذیرش و آرامش رسیدم. آرامشی شیرین. هنوز هم نمیدانم که این تجربه چه جور تجربه ای خواهد بود. روزها را به حال خود واگذاشته ام که بگذرند و مرا به لحظۀ دیدار نزدیکتر کنند و در آن لحظه، شاید به کشف جدیدی برسم ...
ماههای اول نسبت به بودنش حسی نداشتم و این نگران کننده بود. چیزی بود که انگار نبود. اثراتی داشت اما ردپایی نه و من نگران بودن و نبودنش ... و گاه نگران خودم، که هنوز نه عاشق بودم، نه مادر، نه منتظر. یکی میگفت اول بار که صدای قلبش را بشنوی چنین میشوی و چنان. دیگری میگفت اولین لگد دنیایت را زیر و رو میکند. من اما انگار آدم هیجانات آنی نیستم.
فاصله معنادار...برچسب : نویسنده : farfaraway بازدید : 124